هنوز هم می‌نویسد…

و هنوز هم می‌نویسم، سالیانِ سال است که می‌نویسم. سالیان درازی که ارزش گذرشان همیشه با آن چیزی تعریف شده بود که توسط قلم دردمندم بر روی این کاغذها نقش می‌بست.

 امروز دوباره روی صحبتم با کسی است که درکی ورای تصور حقیر ما از زندگی دارد؛ کسی که با واژگان خود روح درمانده‌ی انسان‌های نیازمند را نوازش می‌دهد؛ کسی که می‌بیند؛ کسی که می‌فهمد؛ کسی که درست می‌شنود؛ اسیر در دنیایی که نمی‌بیند و نمی‌فهمد و نمی‌خواهد  بشنود.

امروز دوباره بعد از ماه‌ها قلم را در دست گرفته‌ام و در کنج اتاقم می‌خواهم بنویسم، اما واژگان از خیالم فراری هستند و قلم مرا با لحنی خصمانه شماتت می‌کند. گویی هق هق گریه‌هایش یک سوال است، سوالی که از وجود نسیان‌گر من می‌پرسد: کجا بودی دوست قدیمی؟

راستش را بخواهی یارای رویارویی دوباره با خداوندگار قلم را نداشتم، اما امروز دوباره آن را در دست گرفتم تا شاید بتوانم انسانی را وصف کنم که تا ابد یتی قابل وصف شدن است…

مدت‌هاست که حقایق خلقت را با قلم خویش در دنیایی غرقه در جنون فریاد می‌زند، نه از سر دچار بودن، بلکه از سر عشق. عشق، این معادله حل‌ناشدنی   که برای او در این دنیا یک حقیقت تبیین شده بود.

و هنوز هم می‌نویسد، سالیانِ سال است که می‌نویسد…

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا