در اسارت شبهای درازی که آمدن روشنی را پس میزنند، روح دردمند انسانی وارسته از باید و نبایدها، بودنها و نبودنها، خواستنها و نرسیدنها، هر گوشه از این خلقتِ بیحد را به دنبال تسکینی زودگذر در دشتهای نامتناهی ذهن طیالارض میکند.
که فقط در تاریکی شب است، و در سکوت بیکسیِ آدم، و در آرامش جهانی خفته، که انسان خودِ خویشِ مدفونِ مغفولِ مدهوشش را پیدا میکند. روحی رنجدیده تا بیکران؛ دردمند و مهجور و مجروح. ذهنی بریده و فرسوده؛ پاافتاده و عاجز و وامانده. تنی بختبرگشته و زواردررفته و دچار پیری زودهنگامشده. و انسان، همه اینها را میبیند و میفهمد و در گوشت و خون خودش احساس میکند. اما دریغ از نوشدارویی، علاجی معجزهآسا، مسکنی اگرچه بیدوام. همه و همهی فکر و ذکرش، و امیدش، و آخرین دلیل نفس کشیدنش، همه در آمدنِ روشنی اجتنابناپذیری که در کشش شب بیپایان گم شده.
این است حال و روز انسان دردمند منزوی سکهی یک پول شدهای که غرق در جنون خودساختهی خویش است. در نظرید این شیدای عقلباخته را افسار کشید؟ بگذارید به حال خودش باشد. که در هذیانهای تند و بیملاحظهاش از جهانی سخن بگوید که میتوانست باشد. که در ملغمهی افکار بی سر و تهش برای مدتی هم که شده از فکر این خرابآبادِ بشری، این لجنزار متعفنِ ارزشکشِ آدمی، بیرون آید. که در کورسوی افق دیدگان رنجیده خود، عالمی را متصور شود که در آن مرگ آرزو ناشدنی و به بند کشیدن روح محال است.
مگر چه چیزی برای او مانده جز خردهگیری؟ چه هدفی والاتر، چه غایتی مقدستر، چه ارزشی فاخرتر، چه بهرهای عمیقتر، چه آیتی سودرسانتر، جز اینکه بر جهانی بتازی که سخت گرفتار تبیین زبونی و ناکسی و نانجیبی و ذلالت و فرومایگی فراگیر خود شده است؟ این چیزی نیست جز جلوه و ظهور انسانی که ابدیتی را در اسارت شب گذرانده است. که برای چنین انسانی، زیستن جز خرده گرفتن نیست. زندگی او به مثابه صیحهای از دردمندیها و گلهها و شکایتها و انتقادها و سرزنشها و موعظههاییست که با همه وجود بر عالم انسانی میکشد و کرانههای آن را با حزنی جگرسوز و جانکاه پر میکند.
و وقتی آمدن روشنی رشته افکارت را قطع میکند، و جریان واژگانت را مسدود، و رطوبت گلویت را خشک، و سوی چشمانت را تار، وقتی به خود میآیی و میبینی که گویی تمامی هستی دست به دست هم داده تا تو را بیندازد از سخن و بازدارد از قلم، وقتی منطق جای خود را به جنون داده و عقلانیت، دستخوش بُهتان این آدمنماهای رنگارنگ با هویتهای منحصربهفردِ پوشالیشان شده، آن موقع میبینی که خردهگیری چیزی جز آخرین مأمن این ذهنهای طوفانزدهی گمگشتهی غمپرست نیست.
ناگاه شب فرا میرسد و باز… چه میگویم؟ آنکه باید بداند، خوب میداند.