از کجا اومدی؟ نه، کاروان که امروز ساعت ۹ حرکت کرد. همین الان هم سوار بشی نمیتونی دیگه بهشون برسی. آخه الان وقت اومدنه؟ خوب اگر انقدر برات مهم بود نباید خواب میموندی. اشکالی نداره، هفته بعد هم شاید یک جماعت دیگه داشته باشیم. فقط مطمئن شو که رأس ساعت ۸ اینجایی، نه دیرتر نه زودتر. آره حرکت که همیشه از همون جادهست. حالا که چیزی نشده. چرا رنگت پریده؟ صدامو میشنوی؟ آقا؟ آقا…
برای آن دسته از آدمهایی که به اصطلاح حواسشان جمع است و چند صباحی میشود که کل رمز و راز عالم هستی و زیر و بم حیات انسانی و ته و توی قصهی وجود برایشان عیان شده است و حکمی برای آن میدهند همچون ضرب کوبنده و زاهل صدای قاضی جلوی عینالقضات، هر دردی را دوایی هست، و هر پیچشی را مقیاسی، و هر مانعی را راهکاری، و هر سدی را مغاک و ورطهای، و هر راه طولانی را میانبری، و هر جور هندستانی را طاووسی، و هر طلسمی را نوشدارویی گیاهی که جناب عطار خود در منزل با فرمول ائمه تهیه کرده و پیرو متن خودِ أبوالطب و تلویحاً شافي كل داء است، و خلاصه بر کلکسیون مصائب میتوان با راه حلی، فرمولی، اندرزی، وصیتی، راه چارهای فائق آمد.
بیچاره شیخالاشراق و شبهای تاریک بیخوابی که در جستجوی حقیقتی وهمانگیز طلوع کردند. آن همه درد و رنج و مجاهدت و سختی و غصه و دغدغه و اضطراب و اشتیاق آن هم وقتی میتوانست کمی حواسجمعتر باشد.
برای این گروه زندگی را غایتی داشتن آنچه هست که این مجمعالمجانین ترتیب دیده و بیا و ببین چه ضیافتیست! مقید و بیبند و بار، عاقل و جاهل، غنی و فقیر، مجاهد و بیعار، اهل کتاب و اهل دل، همه و همه بالاخره یک قانون اساسی برای خود پیدا میکنند، بالاخره یک جا جا میگیرند. به قول شیخ گمگشتهی تبریز، آفتاب شریعت، «هر چیز که در جستن آنی آنی» و چه چیزی بهتر از این که فیلسوفِ غربی به خود خیره میشود و در اندرون به دنبال رستگاری میگردد و بر طبل فردگرایی میکوبد و آن بینوای سرخوردهی بدبختِ آوارهی کوچههای ظلمتِ این شهر را جویای راهحلی میسر و مصمم و آزمونپسداده میشود که او هم بیاید و به صف انسانهای حواسجمع و مسئولیتپذیر بپیوندد و خود را از منجلاب گناهان دیگری، طمع دیگری، و پیامد ظلمت دیگری نجات دهد؟ از خود باش، در خود باش، برای خود باش، و از آن خود باش.
پس بیچاره شیخالاشراق، و بیچاره آن درویش دردمند که نَسَبی هم شده همه خواستههایش را در یک جمله به جهان فریاد میزند که «گر دوست چنین کند که ما خواستهایم…»
سرگردان و هراسان. دردمند اما عنیف. عاشق اما رنجیده. چه میگویم؟ عاشق و صدالبته رنجیده. ذهنی منفور، مدفون، مزجور. قلبی مغلوب، دلی آشوب، آدمکی مصلوب به گناهانی مکتوب.
آقایی از پشت اشاره میکند که لطفا با تکلف کمتری به گفتن این اراجیف ادامه بده. آخر مرد حسابی، مگر داریم در مورد قیمت تخم مرغ صحبت میکنیم که میخواهی به زبان ساده آن را بشنوی؟ من اگر خود میدانستم که چه میخواهم بگویم الان اینجا نبودیم. میشدم یکی از همینآدمهایی که ششدنگ حواسشان جمع است و برای هر سوالی پاسخی دارند و هر موضوعی تبصرهای. بگذریم…
داشتم چه میگفتم؟ ها! این مسئله سخت قلب مرا به درد آورده بود. از همان لحظه که چشم باز کردم. از همان لحظه که فهمیدم پا به جهان آدمهای با حساب و کتاب گذاشتهام. آدمهایی که برای همه چیز منطقی دارند، دلیلی، سفسطهای، قانونی، راهی، علمی، مناسکی، مراسم و تشریفاتی. به جادههایشان که پا میگذاری هر کدام به مقصدی مشخص ختم میشود. تصور کن! اینکه بروی و بدانی قرار است به کجا برسی. اینطوری مگر میشود به جایی هم رسید؟ آنوقت انتظار داری به آزادراه شماره ۵ پا بگذاری و به نیروانا برسی. نه، برادر جان، ما بازی را از همان لحظه اول باخته بودیم.
تو غریب بودی، برادر. تو نمیدانستی که اینها چه جانورهای عجیب و شگفتانگیزی هستند. لاکردار حتی هنرشان هم فرم و فرمول دارد. اینطوری بساز. اینگونه بنواز. آنطور بنویس. نه، قافیه این شکلی است و تمثیل به آن صورت. او را چه به ساز زدن؟ فلانی که اصلا تکنیک آرپژ و لگاتو خوبی ندارد، اصلا بلد نیست. آن بنده خدا هم که اصول نویسندگی را از دانشگاه کالیفرنیای شمالی فرا نگرفته و اگر ازش بپرسی، فرق تفنگ چخوف را با پتوی آن نمیداند. از او سراغ مکگافین را بگیرید به شما آدرس راوی نامطمئن را میدهد. و چه سعادتیست برادر، اینجا نبودن! چه خوب است که دیگر نیستی تا زندگی حسابشدهی این آدمهای با حساب و کتاب را ببینی. واِلا چطور باورت میشد که صبحها قلم بدست میگیرند و جز به جز و ساعت به ساعت روز خود را برنامه میچینند که یک وقت خدایی نکرده از سیرکِ تفرعنِ این جبار زمین و زمان جا نمانند.
اصلا هرچه میکشیم از این قلم نحس است. از وقتی پای کتابت به میان آمد دغلبازی این نوع بشری هم شروع شد. آن لحظهی نخستین که اولین آدم با حک کردن اولین دروغ تاریخ روی لوح سنگی، دودمان همه ما را به باد داد. همه اندازهها، همه قانونها و بایدها و نبایدها، همه فریبکاریها و دسیسهها، همه حساب و کتابها و دفترها و دستکها و مسلکها، و خلاصه هرچیزی که فکرش را بکنی، همه به قلم برمیگردد. آری، آن جلوهگر اساطیری که من و تو آن را مقدس میشماردیم. آنجا که همه دردهایمان را میریختیم تا این خون دل آرام گردد. کمتر بجوشد و بخروشد. و تو همه زندگیات را صرف این کردی که به این جماعت سر به زیر و حواسجمع و آگاه و عاقل و منطقی و باهوش و با ذکاوت و با درایت و با روایت بفهمانی که چطور از همان روز، از همان لحظه ازلی، از همان دروغ اول، همه فکر و ذکر ما لاپوشانی این انحراف بزرگ بود. سپری از وهم در برابر این جهنم تناسخ. واژگان خیالانگیز و مبهم نویسندهای در اسارت شب، قافیههای مستور شاعری گمگشته و حیران، مستیِ بادهخوری بیآبرو در پرسهی کوچههای شهر، فاحشهای رسوا که طاقی را به دنبال سرپناهی است.
و چه کسی میتوانست تصور کند که در ظلمات این شهر آدمکش، ظرفیت این فتنهی بزرگ، این پوگروم تکنفره، وجود دارد؟ پس فرار کردی. و گذشتی. و در آغوش این دنیایی که هر روز و شب در خود میپیچید، دوباره متولد شدی. حالا دیگر چشمهایت تنها آنچه را میدید که میتوانست باشد، و گوشهایت آنچه را میشنید که بر مرگ آرامش روحت دامن میزد، و زبانت آنچه را به زبان میآورد که تو را به مطلوبت نزدیک میکرد. برایت دنیا خالی از انسان شده بود، و خالی از خوب و بد، زشت و زیبا، حق و باطل. در این آزادی تازه به دست آمده، دیگر آفرینش زیبا نبود، و نه زشت و اتفاقی، و زندگی دیگر سهل نبود، و نه مصیبتبار و غیرقابلتحمل. دنیا در برابر چشمانت بود و زندگی در دستانت، و برای اولین بار آفرینش را لخت و عریان دیدی، فارغ از تمام صفات و برچسبهای فریبندهای که این آدمها روی آن قرار میدهند. آدمهایی که وصال را برای رهایی از رنجش میخواهند و تماشا را برای فریفتن چشمهایشان.
در آغوش رویایی دیرینه سقوط کردی چون صخرهای در برابر موج طاقتفرسای هنگامهی ماه بر رخسار آب. در برابر آسمان اشک ریختی چون درختی در اشتیاق جنگل، بیگانهای در تبعید خیابانهای شبِ سرد زمستانی بیرحم. در چرخش برگهای پاییزی رها شدی چون طنین موسیقی جاودان قلبی دردمند و آوای دلهرهی انسانی در انزوای کوهستان. در پناه دشتی بیانتها به پرواز آمدی چون نفیر سرنوشتی نفرین شده در آستانهی دیدار مرگ. پروازت سقوط و رویایت رهایی بود. پروازت رهایی و رویایت سقوط بود.
تعلق نداشتن. اشتباهی بودن. از همینجا بود که سرنوشت برایمان نسخه اجتنابناپذیری پیچید. برادر، رسالت تو، صیحه گنگ و متناقضی است که هیچکس تاب شنیدن آن را ندارد. اگر هم بشنوند چند لحظهای آن را تحمل میکنند و بعد یاد حساب و کتاب زندگیشان میافتند. تو نمیدانستی برادر که در جهان با حساب و کتاب و معلومالحالِ این انسانهای منظم و مرتب و ژل و واکس زده و به علوم مختلف آموخته و آمیخته، واژگان مرموز تو چون سیلی جانآگاهی است که کولونا بر چهره بونیفاس میکوبد و اروپا را در آتش نفرت و کینه غرق میکند.
حال تو نیستی، و من ماندهام و حس تعلقناپذیری طاقتفرسایی که امان ادامه دادن را از من گرفته. چشم و دلم خوش به زمزمهای ریز از آن وعده قدیمی: «گر دوست چنین کند که ما خواستهایم…» هراسان. دردمند اما عنیف. عاشق اما رنجیده. چه میگویم؟ عاشق و صدالبته رنجیده. ذهنی منفور، مدفون، مزجور. قلبی مغلوب، دلی آشوب، آدمکی مصلوب به گناهانی مکتوب.
شنیدم که آخرین کاروان فردا رأس ساعت ۹ حرکت میکند. و باز همان انتخاب همیشگی؛ سامسارا یا نیروانا. چمیدانم، شاید بتوان این شب آخری هم قلم بدست گرفت و با جهان این آدمهای حسابی درد و دل کرد. فوقش کمی خواب از دست میدهی. اینکه برای ما آدمهای اشتباهی چیز جدیدی نیست. فقط چند ساعت بیشتر. فقط چند لحظه اضافهتر تا انتقامی از این دنیا گرفته باشم. چند لحظه بیشتر… چند لحظه بیشتر… چند لحظه بیشتر…
نارنجی، نارنجی، نارنجی. و صدایی که کماکان از یک نقطهی بلند به گوشم میرسد: «صدامو میشنوی؟ آقا؟ آقا…»