کتابفروشی خیابان انقلاب

در حوالی میدان انقلاب تهران، یک کتابفروشی داریم که به اصطلاح عام، کلکسیون مفصلی از همه نویسنده‌ها و کاتبان و ادیبان و دبیران شرقی و غربی، داخلی و خارجی، ارزشی و ورزشی، و خطبه‌های شیخ دهر و روشن‌فکر متجدد در میان قفسه‌های خویش جا داده است.

البته نه از این کتابفروشی‌‌هایی که پر از حس خوب است، نه یک فرد میانسال یا سال‌دیده‌ای که پشت دخلش نشسته و با عینک مشغول مطالعه دفتر حسابرسی دکانش است، نه از این مغازه‌هایی که وقتی واردش می‌شوی بوی کاغذ کاهیِ خاک‌خورده مستت می‌کند. نه، این کتابفروشی از آن دسته خیلی خوش سلیقه و باب روز و اصطلاحا فَنسی هست که جز کتاب از شیر مرغ گرفته تا جان آدمیزاد هم برای خریدن موجود کرده. درب ورودی‌‌اش دوربین دارد و پشت درب هم برای تلطیف روح و تسکین روان عود بنفشه روشن کرده‌اند. روی تخته سیاهی یک دو بیتی مَلَس از باباطاهر نوشته‌ شده و کنارش هم دیوان‌ها با قیمت‌های تخیلی — یا شاید هم علمی-تخیلی، اصلا فضایی!‌ — در قفسه‌ها صف بسته‌اند. از این‌جور کتابفروشی‌ها که دیگر قیمت کتاب‌ها را داخل جلد چاپ نمی‌کنند و بجاش پشت جلد برچسب می‌زنند که یک وقت نعوذ بالله به تریج قبای آدام اسمیت برنخورد.

خلاصه که با مصداق بارز مدرنیته‌ی نقاب‌دارِ روباه‌صفت طرف هستیم که با چندتا آیتم تزیینی و عشوه‌ خرکیِ شبه‌هنری می‌خواهد بوی تعفن بارکدهای خود را بپوشاند و جوری وانمود کند که انگار از جمله سنتِ شاعران عاشق و نویسندگان عارف است.

اما چرا ماجرا را چپکی شروع کنم. بگذار به اول خط برویم. به جستاری دوباره در خیابان‌های شهری خُفته. به پرسه‌زنی‌های پریشان در پس کوچه‌هایی که هنوز بوی تاریخ می‌دهند. دل آشفته و ذهن مخدوش، در جستجوی تسلایی که گویی از آن دریغت می‌کنند، آن هم عامدانه. قدم زدن با ریتمی که شنیدنی نیست، و رقصیدن با آوایی که نارساست. انگار که وقتی از کنارت می‌گذرند پشت سرت می‌خندند. قهقهه‌هایی که شنیده می‌شود اما دیده نه.

القصه، در بین این گردش‌های جنون‌آمیز یکهو به خود می‌آیی و می‌بینی که پا گذاشته‌ای داخل یکی از این غرفه‌های بی‌انتها. ماشاالله که جمع مجانین هم جمع است! یک طرف عشاق تازه به هم رسیده و با هم همدل شده مشغول رویت ادبیات داستانی جهان غرب هستند و هرازگاهی یکی‌شان طنز ظریفی می‌اندازد وسط و هر دو می‌زنند زیر خنده. آن طرف هم یکی از این تیپ‌های هنری که ریش و پشمش سفیدی زده دارد به چندتا پادوی روشن‌فکرِ چس‌فیلی نطق کانتی می‌دهد و استدعا دارد سراغ آن ملعون شوپنهاور نروید که خدایی ناکرده قطب‌نمای اخلاقی اوبژجتیو فدای بدبینی پوچ‌گرایانه نشود. یکی هم نشسته روی چارپایه و می‌خواهد برای مشتری‌های از خدا بی‌خبر نقش دیباچه را بازی کند.

خیلی هم صورت گرفته و بی‌حالی دارد. خوب بیایید انصاف داشته باشیم؛ چه کسی دوست دارد روزهایش را به این کار بگذراند وقتی کامپیوتر برای‌ انجام آن هست؟ تنها گناه این بنده‌ی خدا این بوده که در یکی از این مغازه‌های فنسی کار نمی‌کند. من هم که همیشه دلسوز این آدم‌های غصه‌دار و محنت‌زده. رفتم طرفش و بی‌مقدمه پرسیدم:‌ «جناب، کتاب از شریعتی دارید؟»

یک لحظه فکر کرد، یک پلکی زد، بعد جواب داد: «علی شریعتی؟»

دچار یک واکنش غیرارادی شدم، یک لبخند عصبی: «مگر شریعتی دیگه‌ای هم داریم؟»

«شریعتی… آره. فکر کنم اون طرف… یک لحظه وایسا. رضا، شریعتی داریم؟ فکر کنم یه سری تو قفسه‌های اون سمت بود. میبینی اونجارو؟ زده اندیشه اسلامی. کویر رو میخوای؟»

«حالا هرچی باشه.» «اونورو یه نگاه بنداز احتمال زیاد هست.»

اما نه خبری از شریعتی بود نه خبری از اندیشه اسلامی! وقتی برگشتم پیش جناب فروشنده در حال راهنمایی کردن یکی دیگر از مشتری‌ها بود تا محل آثار لئو تولستوی را پیدا کند. بهش گفتم شریعتی که نبود، اما مدت زیادی در کتابفروشی‌های جورواجور این شهر – از خیابان انقلاب گرفته تا کریم‌خان و زعفرانیه – به دنبال دست‌نوشته‌های محمد بهشتی بوده‌ام. اما گویی که با متون ممنوعه طرفی، گویی که در جستجوی چیزی هستی که نباید باشی. پرسیدم که کتابی از این شهید مظلوم، این معلم که برای ما «یک ملت بود» دارید؟ گفت که نه، چیزی از بهشتی به چشم او نخورده است. گفت از چه انتشاراتی هست؟ کجا این کتاب‌های من المحتمل را چاپ کرده است؟ اقرار می‌کنم که ناامید نشدم. این شاید دهمین باری بود، بلکه هم بیشتر، که از این خواسته قلبی، این میل صادقه، محروم مانده بودم. چه می‌شود کرد، جز ادامه دادن؟

به کتابفروشی‌های دیگر سر زدم — نه به دنبال بهشت، که به دنبال شریعت — اما خبری نشد. گویی کل جهان دست به دست هم داده بود تا در آن لحظه مرا زمین بزند، یا حداقل دلیل بیشتری بدهد برای نومیدی مزمنی که سال‌هاست در قلبم ریشه افکنده. من در نوشته‌های دلباختگان شیدای شوریده‌ی زمانه‌ای دیگر به دنبال وصالی بودم که در هیچ چهارگوشه‌ی دیگری از این خطه‌ی خاکی پیدا نمی‌شد، بی‌آنکه حواسم امان درک این مسئله را بدهند که در ره عشق خواستار وصال بودن کفر است.

این روزها آنچه که خوب می‌فروشد هزل‌گویی‌های سرکاره لوییس‌خاتون است که از بوسه‌های زیر باران و دل‌های در گریبان حرف می‌زند. آن ور هم آقای رابینز نسل جوان را خطاب قرار می‌دهد که با رام کردن هیولای درون سرنوشت خویش را در دست بگیرید. حالا عده‌ای هم هستند از همین قماش که خود را تافته جدا بافته می‌پندارند و با چند فرضیه از فلان دانشکده‌ی سوربون و سه چهارتا واژه متکلف علمی در صددند به آدم طریقه زندگی کردن یاد بدهند. خط مشی بشوند. راهبر میراث فکری بشریت باشند. اسلوب اخلاق و مرام نغز کنند. وای به حال نسلی که افراد محافظه‌کار و حواس‌جمعش — و نه عامه‌ی پرت و باطلش — برای یافتن دوای درد روح و تسکین پریشانی ذهن خود می‌رود به سراغ این اراجیف واهی و این نطق‌های زایل. و این‌ها همه آثار پرفروش و پرطرفدار و پربازدید و در صدر نمایش و جلوی ویترین و…

چه می‌شود کرد، جز ادامه دادن؟ اما درست زمانی که دیگر بی‌مهابا به دنبال دست یافتن نیستی، در لحظه‌ای که امید در دلت به خاطره‌ای تلخ تبدیل می‌شود، می‌بینی آنچه که می‌خواستی از همان ابتدا جلوی چشمت بوده.

و همینجاست که در آخر خط می‌رسیم به آن کتابفروشی پر از ادا و ادعا، آن مغازه که تجلی مدرنیته افسارگسیخته است، آن سمبل بی‌‌شرم و حیای مصرف‌گرایی که وقت و ناوقت به جلوه‌های تعالی هتاکی می‌کند. و به آن لحظه که دیگر چیزی برای از دست دادن نداری.

با حال و هوای این روزهایم، و فکرهای تاریکی که سراسر وجودم را گرفته، مستقیم رفتم سراغ قفسه‌های حکمت و فلسفه. چه دورهمی ژرف و زیبایی. نیچه از انسان می‌گوید و زرتشت نمادین خود را به سر جامعه‌ی مفلوک قرن بیستم می‌زند. افلاطون بر دروغ‌های هلنیستی می‌شورد و شب‌ها با کابوس جام شوکران استاد خود مجازات می‌شود. فارابی بر مدینه فاضله سجده می‌کند و به مسلمانان آرمان‌گرایی می‌آموزد. هایدگر برایش سوال می‌شود که هستی چیست و…

چه می‌گویم؟ در اینجا مرهمی برای دردها نمی‌توان یافت.

می‌روم سراغ ادبیات پایداری. چه اسم عجیب و قابل‌تاملی! ادبیات پایداری، آنچه که از دل یک ملت می‌جوشد، آنچه که از قلب عدالت‌خواهی بیرون می‌زند، آنچه که از خشم‌ها و آرزوها و سستی‌ها و پیروزی‌ها و تاریکی‌ها و استعمارها و استثمارها و استبدادها و استشهاد‌های زنده یک مردم سخن می‌گوید. شکی نیست که در اینجا می‌توانم التیامی برای دل رنجیده خود پیدا کنم. می‌توانم بروم در صفحات تاریخ و ببینم که چه شد که اینگونه شد! از کجا به اینجا رسیدیم! به کجا می‌رویم و برای این مای ایرانی – این انسان طردشده، این انسان محکوم، این موجود ندانم‌کار، این برده‌ی احوالات سیاسی و جغرافیایی، این ستم‌دیده‌ی اعصار، این توده‌ی غم‌زده از ظلمت‌ها، این مجهولِ مهجورِ مجهور – چه سرنوشتی در انتظار است. اگر قرار به پیدا کردن امثال عاشقانی باشد که من از آن‌ها سخن می‌گویم، قطعا باید در اینجا بدنبال آن‌ها باشم.

باری دیگر امید در دلم زنده شد. این همه دبدبه و کبکبه، این همه قفسه از کتاب. آن هم برای هیچ؟ اگر چیزی برای پیدا کردن هست، آن را اینجا پیدا خواهم کرد. از یکی از مشتری‌هایی که کنارم ایستاده بود پرسیدم اینجا از بهشتی چیزی داریم؟ گفت بهشتی را نمی‌دانم، ولی حتما باید این این کتاب جدید از فلانی را بخوانی. قصه فلانی را روایت می‌کند، که رفت فلان‌جا و با دلاوری و جسارتی که تاریخ از زمان علی به خود ندیده جلوی فلان دشمن ایستادگی کرد. قبل از اینکه از پا درش بیاورند بدون خشاب و با قنداق ژسه قدیمی خود چیزی حدود بیست سی تا تکاور آمریکایی را نفله کرد. آنقدر با شور و هیجان این را تعریف می‌کرد که نمی‌توانستم همراهی نکنم. خوب چه عالی! چه قصه حماسی و قهرمانانه‌ای! اجرهم عندالله!

و در تمام این مدت چشم‌هایم جویای چیزی بود که آن را نمی‌یافتم. آخر سر کلافه شدم و ناامیدی خود را خوردم و از یکی از فروشنده‌ها پرسیدم:‌ «جناب، کتاب از شریعتی دارید؟» زمین را نگاه کرد و سخت رفت توی فکر. انگار که از او پرسیده بودم که جناب دیشب شام چه میل کردید یا آخرین بار چه زمانی با عیال و بچه‌ها به سفر شمال رفتید. انگار که باید از اعماق حافظه‌اش چیزی تقریبا فراموش‌شده را با بیل و کلنگ بیرون می‌کشید. مگر این روزها کسی هم سراغ آن پیرهای گم‌گشته‌ی مجنون، آن باده‌خورانِ حیرانِ جاده‌ قدیم شمیران، آن موعظه‌گرانِ حسینیه ارشاد، را می‌گیرد؟ در آخر یادبودِ غم پیروز شد و گفت:‌ «بله، اون پشت موجود هست!»

حالا «اون پشت» کجا بود؟ جایی که دست‌نوشته‌های فلسفی، در جایی غیر از قفسه‌های فلسفه دفن شده بودند. جایی که متون عارفانه در محلی جز قفسه‌های مربوط به شاعری و مستی و عرفان خاک می‌خوردند. جایی که بزرگ‌ترین نام‌های ادبیات پایداری و مکتب تجدد انسانی برای هستی یافتن منت این کاسبان قلم را می‌کشیدند. به زبان خودمانی، زبان بازاریاب‌ها و فروشنده‌ها و آن‌هایی که فکر اقتصادی دارند‌ (!) چرا باید آثاری که فروش نمی‌رود و کسی هم سراغ آن‌ها را نمی‌گیرد در قفسه‌های اصلی باشد؟

درست در گوشه‌ای فراموش‌شده، جایی که احدالناسی سراغ آن نمی‌آید و هیچ دلیلی هم ندارد که سراغ آن بیاید، کلکسیونی از کتاب‌های معلم شهید پیدا کردم. از آن معجزه‌آساتر، بالاخره بعد از یکی دو سال تفتیش و کندوکاو و جستجو، دیدم که تقریبا همه کتاب‌های بهشتی و دست‌نوشته‌های گردآوری شده او برای خرید موجود است. جل‌الخالق! در ردیف پایینی، کتاب‌های مرتضی آوینی هم هست. چه مجمع قشنگی، چه افکار زیبایی، چه روح‌های پاک و زلالی. آن هم در یک کتابفروشی که این همه به آن زخم زبان زدم!

اینجا بود که به خود لرزیدم. دستانم عرق کرد. ضربان قلبم تند شد. بغضی گلویم را گرفت. دیدم که هرطور به این معادله نگاه می‌کنم، نمی‌توانم، هیچ‌جوره نمی‌توانم، یکی از این کتاب‌ها را برای خودم بخرم. نمی‌توانم حتی یکی از این‌ها را از این قفسه‌ی دورافتاده و فراموش شده جدا کنم. می‌پرسی این همه گشتی و آسمان و ریسمان پاره کردی و شهر را مشوش، حالا که به مراد دلت رسیدی جا میزنی؟

چه بگویم که از خود دفاع کنم؟ اصلا چطور می‌توانم؟ شاید روح من به این نوشته‌ها نیاز داشت، اما روحی این چنین رنجور، روحی این چنین از قافله عشق جامانده، روحی این چنین عزل شده و هبوط پیدا کرده را چه باکی‌‌ست از شب تاریک‌تر؟ از غم عظیم‌تر؟ از درد بیشتر؟ از جنونی سرکش‌تر؟ فکری که مرا در آن لحظه از خودکامگی بازداشت، روح عریان و در عذاب انسانی دیگر بود، انسانی از جنس خودم، از روح خودم، از دوخت خودم، که روز و شب این شهر خُفته را، این خیابان‌های نسیان را، این کوچه‌های غریب دلدادگی را، در جستجوی تسلی خاطری – گرچه خود نداند آن چیست – پرسه می‌زند. و شاید روزی، بی‌آنکه انتظارش را داشته باشد، بی‌آنکه حتی امیدی در دلش نهفته باشد، این گوشه‌ی فراموش‌شده از شهر و این قفسه پنهان و این مجمع مدفون را پیدا کند.

در آن روز، نوشته‌ای می‌باید که به استقبال این روح گم‌گشته رود.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا