گفت: چه نیازی به دعوا بر سر معنی عشق است، وقتی میتوان سخن گفت از در اندک کلماتی مردن؟
پرسیدم: انسان متجدد را چه مصلحتیست به نالههای بیصدای شمعی را شنیدن؟
گفت: او را در مکث بیجای کلام در میانهی گفتگو پیدا کن.
اصرار کردم: انسان رذل را چه خیریست در به دوش کشیدن این مصیبت آسمانی؟
گفت: بنویس از چاره دلهای حیران، و تسلی ذهنهای سرگردان، و علاج زبانهای بیقرار. بنویس از بغض تلخ پدر در پس هیاهوی زندگی و دلهرههای مادر در قتلگاه تقدیر.
گفتم: چرا بنویسم؟ چگونه بنویسم؟ با چه بنویسم؟
گفت: بنویس. بنویس از غم آفرینشی که در تبعید به سر میبرد. بنویس از عشقی که روی وصال را نمیبیند. بنویس از آن کشتی که در کرانه دورافتادهی دریا گم شد. بنویس از شروع دلانگیز احساس، و مرگ ناگهانی آرزو. بنویس! بنویس! بنویس! بنویس…
و من، زیر بار ضرب و شتم بی پایانِ این صدا، به خود آمدم و شروع کردم به… نوشتن؟
آه که اگر میدانست. اگر میدانست که دوست دارم بنویسم، بی آنکه از قلم بهراسم. دوست دارم تو را در آغوش بگیرم، بی آنکه نگران فردا باشم. دوست دارم از جهانی بنالم که دیگر زبان شعر را نمیفهمد. به عاشقی بیگانه است. دوست دارم که هقهق عاجزانه شبهای بیشمارِ گمشده در گرگ و میشِ ظلماتِ ذهنم را به سلاحی بدل کنم در برابر این سیلِ سرسامآور جانکاهِ انسانکش، این امتنای لجوج پوچی و نیستی، این دعوت به بیبتگی و سخاوت.
و من، سرگردان و هراسان، گریزان از آتش تقدیری نفرین شده که هرگز به من اجازه آرمیدن نداد. رها در جهان آدمهای هردمی. آدمهای خالی از خشم انسانی، و ملامال از ترس حیوانی. دنیایی به ظاهر منطقی که منطقش دست پروردهی نیاز غریزی جماعتی چاپلوس است، مشتی آدم سکهپرست، گلهای از اغنام خودمتشکر و خودپرست و خودخواسته و خودپسند و خودبین، تا ابد در بندگی خود، در پرستش خود، در سجود آیین خودساختهی خود، در اسارت تمینات خود، در ستایش و نکوهش عظمت و زبونی خود، گاهی هم خودستیز، خودخراب و خودپریش و خودباخته. و خود و خود و خود…
و من، پیشگوی ذلت خویش بودم. در گذران تلخ سالهای دراز زندگی، در مرگ تدریجی روحی اسیر و مجروح، در زخمهای ذهنی مجنون و بیآرام و قرار، در درد دلی که خواه و ناخواه و خودآگاه و ناخودآگاه و وقت و بیوقت به جانم میافتاد. در حسرت… همیشه در حسرت دیدار با وجودی که در پشت پردهی این ذهن طوفان زده، در زیر پوست این جسم آسیبدیده، در پس دید این چشمهای کمسو، گویی همهی عمر فریاد میزد که من تو را میبینم. من تو را میشنوم. دردت را میفهمم و غمت را حس میکنم. که ما از یک وجودیم، برش خورده از یک روح. گِلمان یکی است. در پرستش یک وجود واحد هستیم. مستِ خرابِ یک کوچه هستیم. فریادمان یکی است. درگیر و دغدغهمند یک ایده، همآرمان و همدل و همخود و همصدا و همآواز. فریادمان یکی است. خطابمان یک چیز است. نیازمان همسو و هر دو مهمان یک خرابات هستیم. و من، همه اینها را میدانستم و همه عمر در حسرت دیدارت بودم.
هر بار در گوشه و کنار این جهانِ غافل نشانی از تو دیدم، یا حضورت را در گوشهی دیدگانم حس کردم، گویی امید در دلم زنده میشد. اما امید وصال در جهانی که زبان شعر را نمیفهمد و به عاشقی بیگانه است، چیزی جز آب در هاون کوبیدن نیست. لطفی ندارد. بینتیجه است. به سبکسری کودکی میماند که هنوز با تقدیر نفرین شدهی خود مواجه نشده و هر شب در خیال یک رستگاری غیرمنتظره به آسمان زل میزند. خشم انسانی رنجیده تا ابدیت که مثل خروس بیمحل درد دلش را به این زمانهی متحجر فریاد میزند. برای انسانهای دیگر یادآور دردیست که با همه وجود میخواهند از آن بگریزند. آن را فراموش کنند.
درد انسان بودنی که زیر بار یک هستیِ خودفریبانه دفن میشود. تا جایی که همهچیزشان را دروغین میبینی. شادیهای ابلهانه، خندههای مضحکانه، دغدغههای سبکسرانه، رویاهای جاهلانه، جاهطلبیهای کودکانه، عقدههای مفلسانه، به روح خود بیگانه و در مصرف و افراط و خودپروری مسرفانه. خلاصه که خراب آبادیست این جامعه انسانی. بیا و ببین. با این آدمها همخور و همدم شو تا ببینی که بوی تعفن روح پوسیده و گندیدهشان تا کجا پیچیده. جای شکرش باقیست که خوب به ظاهر خود میرسند. همیشه خوشتیپ و اتوکشیده و ادکلن زده و انواع رویههای زیبایی را روی خود پیاده کرده.
میبینی که این آدمها خوب بلدند خود و دیگران را فریب دهند. در پوشاندن عیب و نقصهای خود استعدادی استثنایی دارند. روحت گندیده؟ خوب دست کم عِطری هست. ذهنت مخدوش شده؟ لااقل میتوانی لودگی کنی و درد امروز را به فردا موکول. دلت ناآرام است؟ مرد حسابی، در جعل احساسات که دیگر اوستایی.
در دنیای امروز کدام غصه را نوشدارویی نیست؟ اربابان تقدیر و وارثانِ این دکان روح فروشی برای هر دردت دوایی دارند. هر چالشی را راه حلی تضمینی هست. کافیست که دهانت را ببندی. چشمانت را از دیدن بازداری. گوشهایت را از شنیدن منصرف کنی. ذهنت را از فکر تهی کنی. پرسش را کنار بگذاری. جای جای مغزت را پر کنی از خزعبلات این روزمرگیِ جانکاه. آن موقع که غلام قناعت باشی. آن ذات سرکش و عصیانگر خود را سرکوب کنی. از مواجهه با خود بترسی. از زندگی فراری باشی و به لذتهای پستِ آنی آکنده. آن زمان که وعدهی شاعر را که میگوید: «تو را چون گوی بیتابانه در گردونه میخواهند / که این خفاشها بخت تو را وارونه میخواهند» به یک پیشگویی صادقه بدل کنی.
و این نئشهگی، این سرمستی و سرخوشی، مثابهی یک زندگیست که در بیخبریِ بی چون و چرا و ندانمکاریِ بی قید و بند و و غفلتِ مجرد و بیدردیِ یله میگذرد.
میخواهی که برایشان از عشق بگویم، اما گویی فریاد آن صوفی گمگشته را فراموش کردی. آن که میگفت: «گوش فروبند ز افسانه دهر، که همه خواب درین عشوه ده افسانه زدند.»
میخواهی غم انسان بودن را یادآور شوم، اما نمیدانی که غم آدمکِ حیران امروز، پیالهی خودکامگیست.
میخواهی که فلسفهبافی کنم، اوقات بقیه را تلخ کنم، به حباب جهل خودخواسته سوزن بزنم، شعارهای صد من یک غاز سر بدهم، مرگ آرزو را گوشزد کنم، به جامهی چرکین ناکسی چنگ بیندازم، با زخم زبان برای خود دشمن بتراشم، مضحکهی خاص و عام شوم، از جمع دوستان رانده، با دیوانگان قرین، منزویِ کوچههای تنهایی شهر، هذیانگوی میخانههای شب سرد، سگمستِ اندوهی که نه دیده میشود و نه شنیده، اما نمیدانی همه فریادهای ما به در بسته کوبیدن است. که خشت در دریا زدن است. که گوش کسی بدهکار نیست.
میخواهی بنویسم، اما نمیدانی چه دردناک است قلم بدست گرفتن در جهانی که صدای نالهی ماتمزدهی آن را نمیشنود. جوهر روح که در دوات جسم اسیر شده را نمیفهمد. این کاغذها برایش نقش و نگار دل نیستند. اگر عنایت کند و آن را بخواند از بهر حواسپرتی است. سرگرمی است. بازیچه دقایق بیحوصلگی و بیکاری است. خیلی زودتر از آنچه که فکرش را بکنی همهاش را فراموش میکند. برای او فرقی بین چرندیات فلان فیلمنامهنویس بهروز و نقطهی عطف شعر و ادب و هنر انسانی نیست. همه را در یک ظرف میریزد و از همه آنطور که میخواهد بهره میبرد.
میخواهی بنویسم، اما نمیدانی رابطهی خودمانی و بیتکلف و خونسرد و تراکنشیِ این آدمها با شعر و ادب چه سخت دلم را به درد میآورد. وقتی میفهمی که آن را نمیپرستند، بلکه از آن استفاده میکنند. وقتی میبینی عاشق آن نیستند، بلکه از آن لذت میبرند. وقتی حس میکنی بود و نبودش برایشان توفیری ندارد. چه بیپروا واژگان عارفِ از جان گذشتهیِ خرابات را از یاد میبرند. چه ساده از ابیات شاعری دلداده میگذرند. چه آسوده همه زیباییهای خیالانگیز این ذهن جویا را لجنمال میکنند. چه ساده خاصیت همه چیز را میگیرند و آن را در «عامیت» فرو میبرند.
و حال من میمانم و این افکار. من میمانم و این ذهن پریشان که هیچگاه به من اجازه آرمیدن نداد. روحی هبوط یافته و محکوم به تحمل درد انسان بودن، در محاصرهی انسانهایی که نه درد را میبینند، نه میخواهند که ببینند.
اما زیر بار این نگاه تهمتآمیز، این وصلهی ناجور، این غضب افسارگسیخته…
مینویسم. هنوز هم مینویسم.